سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غـــــفـــلــــت

روزی غلامی گوسفندان ارباش را به صحرا برد.گوسفندان در دشت سرگرم چرا بودند که مسافری از راه رسید و با دیدن انبوه گوسفندان,به سراغ غلام(چوپان)رفت و

گفت:"از این همه گوسفندانت,یکی را به من بده".

چوپان گفت:"نه,نمی توانم این کار را بکنم;هرگز".

مسافر گفت:"یکی را به من بفروش".

چوپان گفت:"گوسفندان از آنِ من نیست".

مرد گفت:"خداوندش را بگوی که گرگ بِبُرد".

غلام گفت:"به خدای چه بگویم"؟

<رساله قُشَیریه>

درد نوشته ام:این روزها اسمون هم عین من دلش گرفته تنها فرقمون اینه که من از خیلی وقته دارم میبارم ولی اون فقط چندروزه که دلش تنگه و داره بامن همدردی میکنه...

نمیدونم چرا هروقت از خدا کمک میخوام یه اتفاقایی برام می افته که اصلا به درد من ربطی نداره و بدتر حالمو میگیره.!واقعا حکمت خدارو نمیدونم.!

این روزها به خودم میگم کاش بالی داشتم و پرواز میکردم .اوج میگرفتم و زمین و همه اونهایی که دوستشون دارم رو ترک میکردم شاید در نبودم یادشون بیاد که من رو داشتن...

این روزها به اونایی فکرمیکنم که دلشون به وسعت اسمون بزرگه چون دلشون خونه خداست...

 خواهش نوشت:سلام.لطفا کامنت نگذارید.میخوام مدتی برای دلم بنویسم.ممنون میشم.

 


نوشته شده در سه شنبه 89/10/28ساعت 4:36 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |


Design By : Pichak